امشب می آیم تا در پناه سیاهی چادر شب ،
همانجا که ستاره های بی کسی
در ژرفای آسمان دلواپسی ،
سو سو میزنند
در کنج عزلت و تنهایی شبانه ات میهمان شوم
و با افکاری گیج و سرگردان
و در هم و برهم از دیدن
تمامی آنچه که نباید می دیدم ،
و از سرنوشت وسرگذشت شرنگ بار ،
عمرکوتاهی که نداشتم و میخواستم داشته باشم
برایت قصه بگویم .
قصه از ،
خیانت کرکسان و کفتاران
رخنه در پوست آدمیت کرده ی ،
خفته در جنگل زمین ،
همان میته خوارانی که چنگال در پیکره ی انسانیت دارند !!
و خود نقاب انسانیت بر چهره ی کریه دارند !!!!!!
می آیم تا ،
ثانیه های بی انتهای تنهاییت را احساس کنم
و برایت قصه بگویم .
قصه ایی تلخ از مرگ آدمیت و انسان !!
در گذر جاده ی بی برگشت زندگی
تا شاید در آغوش رویایی دروغین
و در آرامش و ترنم خواب به ظاهر شبانه ات
چشمان حقیقت را کور یابی
و به غلط گمان پنداری ،
که : .... هنوز انسانیت ،
و ...........هنوز آدمیت ،
در پوست جنگل زمین نفس میکشد . !!
ج _ علیخانی