سالهاست به دردی ، سر در گریبان دارم .
هیچ مرحمی را بر آن مداوا نیست .
دردی که شاید خدایان زر و زیور و یا بردگان کهنه پرستی بر من روا داشتند !
شاید هم به تحفه بر من ارزانی داشتند .
خود نیز نمی دانم ، ولی هر چه هست ...
این درد تنها مونس جان و تنم و محرم خلوت راز و نیازم گشته
و روز های زندگی دهشتبارم با آن طلوع و غروبی غمگین را رقم می زند .
طلوع نه ، ... دروغ بود ، ...
دردمندی چون من را سر و سری با طلوع نیست .
چرا که طلوع را تنها عاشقان خود باخته ای زر و زیور زندگی ،
برای شروع صبحی پر گناه در بازار فردای خویش می خواهند
و اوج ستمبارگی خویش را در آن می جویند !
غروب را ... دوست دارم
زیرا دردمندی ام ، در غروب طلوع یافته ، و پیکر زخم خورده ام ، همیشه زهرجراحت های خویش را
از رودهای سرچشمه دل خونین او نوشیده . ... ! غروب زیباست... !
غروبی که تار و پودش بر بافته از دلواپسی های عاشقانه ی ممتد است !
و اضطرابی مفرط در شبانگاهانش را بدنبال دارد .
از آنجا که همیشه روح و جسم بخت برگشته من بر خلاف قوانین زندگی ،
" زنده گی " را پیشه کرده ،
لاجرم با حلول زیبای غروب آرامش به روح و تنم باز میگردد
و صدای آمدن گامهایش مژده ی خلوتی دیگر را در چهار دیواری اتاق نمورم فریاد می زند .
من ... درد ... و ... غروب ... گویی الفتی دیرینه با هم داریم !
از آنجا که آدمیان خسته از گناهان روز در رویای خواب شبانه ی بیدادگری خویش ،
همچون گرگان مغرور از شکار زوزه میکشند
و صدای گام رهگذران شبانه در کوچه های تنگ و تاریک خواب ایشان گناهی بس نابخشودنی ست !
پس ، با وحشتی سر از پا نشناخته ،آهسته و پاورچین از دریچه غروب به آغوش شب پناه میبرم
تا شاید مغروراز مصون ماندن از هجوم گرگان و شغالان روز
به رویای درونی خویش دست یابم .
اما افسوس ... هر چه از امتداد شبانگاهان میگذرد
همراه و هم آغوش با سیاهی شب ، درنگون بختی خود ، بیشتر غوطه می خورم !
و سیاهی شب با تیره گی زندگیم بیشتر در هم می آمیزد .
آنجاست که حسرتی کهنه به سراغم می آید .
با او هم نشین می شوم .
و در دل کینه ایی عمیق به بار می نشیند .
حسرت می خورم به ستارگان ،
به ستارگان زیبایی که شب در دل خود پنهان داشت !
و من در زندگی سیاه و ظلمانی خود هرگز ستاره ایی ندیدم ....!!
ناتوان و دردمند از نداشتن ستاره ، به افکار گیج و در هم پناه می برم
و در اوج نا باوری ...
وجود چهره های به رقص در آمده پیدا و پنهان ، بردگان زندگی را ، در برابر دیدگانم می بینم
که دائم در پرتو نور ماه خود نمایی می کنند.
چهره ها می رقصند و با نمایشی دلقک گونه سکوت دل خواسته ام را شکسته و خرد می کنند .
از پای کوبی چهره ها در برابر دیدگانم ،
به اعماق زیبایی محض و پستی و نحوست برخی آدمیان پی می برم .
چهره ها در برابر دیدگانم می رقصند ...
و من در سکوت سرد و درد آلود ، با چشمان درونم آنها را رج می زنم .
چهره ای می بینم... که همچون غریق در دریای آیینه ها ،
به هزار چهره در می آید تا شاید به دروغ یک چهره بودنش را نشان دهد !
و در آن سو ... در کویر تنهایی چهره ای را دیدم ، که به جرم هزار چهره نبودن ، مطرود مانده بود .
چهره ای دیدم ... که لبخند بر لب داشت ...
تا شاید عفونت های متعفن درونش را که از زشتی های عالم نشان داشت ، پنهان کند .
چهره ای بد منظر و زشت رو را دیدم ...
که چون نقاب زشتی از رویش برکشیدم ، آسمان زیبایی و خوبی را در درونش متبلور دیدم. !
چهره ای دیدم ... که هزاران چین و چروک همچون دامن ماه رویان بر جبین داشت ،
ولی در ورای خود خرمنی از پوچی و بی ارزشی به یغمای عمر برده بود !!
و آن طرف تر ... چهره ای صاف و بی مدعا ، که صدها تجربه و پختگی به انبان داشت .
چهره ای دیدم ... که لبانش داد از عدل و انصاف می داد
ولی در درون ، شمشیر برگردن بردگان ، برهنه می کرد .
چهره ای دیدم ... که نقاب اعتماد را بر خیانت و پلیدی خویش امیر و استوار کرده بود !!
و بر چهره ای رسوا در زمانه ، که عشق و ایمان را مظهر و گواه بود ، فخر می فروشید !
چهره ای دیدم ... که آکنده از آیین کهنه و پوسیده ی گذشتگان بود ، ...
و نقاب بردگی و بندگی کورکورانه داشت !
و چهره ای ... معصوم کودکی که در ورای افکار کوچک خویش ،
نقابی از امید و آرزوی به فردا را ... بر دیده داشت . !
چهره ها آمدند ... و هر یک به دلربایی ... در برابر دیدگانم رقصیدند !
اما ، تنها چهره ای که تمام وجودم را در دریای خویش غرق کرد ... و به آسمان تفکر فرو برد ،
چهره ی " انسانیت " بود !! ؟؟
که نقابی از زخم های عریان بشر داشت !
آری ... چهره ها آمدند ... رقصیدند ... و ... رفتند !
و مرا ، با تنهایی و درد خویش ، تنها گذاشتند !
من ماندم ... و ... درد ... و ... سایه ای از "چهره ها "
درد من ... درد ... چهره هاست !!
دردی که تنها مونس جان و تنم ... و محرم خلوت راز و نیازم گشته !
دیگر ... سالها ست ... آن سوی چهره ها را می شناسم ... !! ؟
و رنگارنگی پنهانشان را فریاد زده ، بی رنگ و عریان می کنم
و در قاموس این عریانی ،
حقیقت تلخ درونشان را در آیینه دل هویدا میکنم .
آری ... من سالهاست که درد چهره ها و نقاب دارم. !!
ج - علیخانی