بیا تا برایت بگویم ،.....
در زیر پوست شهر چه می گذرد . !
بیا تا برایت بگویم ،.....
از دلواپسی ها ،
از دلتنگی ها ،
از دنیای پر مکر و فریب ،
از بازیگران نیمه شبهای
گنه آلود تنهایی!
از مردمان اسیر در چنگال رسوایی ،
تا شاید..
دور شوی ، از این خاک غریب .!
تا شاید..
دور شوی ، از این شهر فریب .!
تا شاید..
« با تو در ثانیه ها » ..
خودم را پیدا کنم . !!
علیخانی
بازدید امروز : 32
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 46
بازدید ماه : 48
بازدید کل : 147353
تعداد مطالب : 328
تعداد نظرات : 87
تعداد آنلاین : 1
هر چه از دست میرود بگذار برود چیزی که به التماس آلوده باشد نمیخواهم , هر چه باشد حتی زندگی... ( ارنستو چگوارا )
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
خرد فانوس راه توست در کوره راه جهل و تاریکی ، فانوس را بالا بگیر ، شب سیاه و ظلمانی هنوز در پوست شهر ... سایه انداخته .!! ج _ علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
آینه هم این روزها از ما گریزان است شرم دارد دیده بر ما بتابد! از مصیبتی که به پا کردیم از نیشی که به نام نوش تحفه دادیم و از جهلی که بدان لباس سلامت پوشاندیم ! سر گذشت ما ، چه می شود زین پس ؟؟ در سرزمین وارونه ها ... ! و زندگی در سرزمین زنگارها ...!! ج _ علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
هنگامی که خدا زن را آفرید به مرد گفت: "این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ..."
اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ مکار سخن او را قطع کرد و چنین گفت: "بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانه گیسوانش نگردی و مفتون فتنه چشمانش نشوی که از آنها شیاطین می بارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند.... مراقب باش...." و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: "به چشم."
شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: "خلقت زن به قصد امتحان تو بوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو...." گفتم: "به چشم." در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست می داشتم بر موجی که مرا به سوی او می خواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز می گریختم. هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمی شناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم. پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم و گریستم.
نمی دانستم چرا؟ قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست. به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم، می دانست. با لبخند گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست. بدون او تو غیرکاملی. مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است. من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمی بینی که در بطن وجودش موجودی را می پرورد؟ من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز و حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم." من اشک ریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: "پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی؟" خدا گفت: "من؟!!!!" فریاد زدم: "شیخ آن حرف ها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟" خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: "من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا." .... و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند و خدا زن را آفرید و بهشت را ....!!!!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
تو می توانی با پشتکار و تلاش شبانه روزی، ریاضی دان بزرگ شوی، دانشمند شوی، وزیر و رئیس جمهور شوی. اما با تلاش بیشتر تو نمی توانی خردمند شوی، با زورگیری نمی توان خردمند و مهربان شد، و این، خشمی در نهان و درون تو می آفریند که اغلب مواقع به سبعیت نیز تبدیل می شود. عقده ی دانشمند نبودن، عقدهء عمیقی نیست، اما عقده ی خردمندی، عقده ی خطرناکی است و خطرناک تر از آن این است، که دانشمند، مدیر و دیندار باشی، اما خردمند نباشی. تمامی جنگ های تاریخی، کشمکش های خانواده ها و دوستان، کینه ها و انتقام جویی های نسل بشر گواه سخن من است. راه خردمند بودن، از درستکاری، مهربانی و عدم کینه می گذرد و مهربانی، درستکاری و عدم کینه، از خردمندی می گذرد. ریشهء جهنم، در بی خردی است. !!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
مولود تکرار اشتباه جماعت .... !! نفرین تاریخ خواهد بود ...!! ج _ علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
و چه کسی پرواز در قفس را باور دارد و آیا آنکه در دشتی سبز می دود آزاد ست ؟! ما همه محصور یا رهای ، اندیشه ی خویشیم !!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
پر پرواز ندارم اما دلی دارم و حسرت درناها. و به هنگامی که مرغان مهاجر در دریاچه ماهتاب پارو می کشند، خوشا رها کردن و رفتن! خوابی دیگر به مُردابی دیگر! خوشا ماندابی دیگر به مُردابی دیگر! خوشا ماندابی دیگر به ساحلی دیگر به دریایی دیگر! خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی، خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهایی! آه، این پرنده در این قفسِ تنگ نمیخواند.
" احمد شاملو "
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
هيچ چيز در اين جهان چون آب، نرم و انعطاف پذير نيست. با اين حال براي حل كردن آنچه سخت است، چيز ديگري ياراي مقابله با آب را ندارد. نرمي بر سختي غلبه مي كند و لطافت بر خشونت. انسان، نرم و لطيف زاده مي شود و به هنگام مرگ خشك و سخت مي شود. گياهان هنگامي كه سر از خاك بيرون مي آورند نرم و انعطاف پذيرند و به هنگام مرگ خشك و شكننده. پس هر كه سخت و خشك است، مرگش نزديك شده و هر كه نرم و انعطاف پذير، سرشار از زندگيست. آرام زندگي كن … !!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
بــه مــن تکیــه کــن! مــن تمــام هستــی ام را دامنی می کنــم تــا تــو ســرت را بــر آن بنــهی! تمــام روحــم را آغــوش می ســازم تا تــو در آن از هــراس بیــاســایی! تمــام نیــرویــی را کــه در دوســت داشتــن دارم دستــی می کنــم تــا چهــره و گیســویــت را نــوازش کنــد! تمــام بــودن خــود را زانــویی می کنــم تــا بــر آن بــه خــواب روی! خــود را، تمــام خــود را بــه تــو می سپــارم تــا هــر چــه بخــواهی از آن بیــاشــامی! از آن بــرگیــری، هــر چــه بخــواهی از آن بســازی، هــر گــونه بخــواهی، بــاشــم! از ایــن لحظــه مــرا داشتــه بــاش!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
آن گاه که تو اندیشه ای سرگردان در مه بودی, من نیز اندیشه ای سرگشته در پس مه بودم.
مرا جستی و ترا جستم از رغبت ما, رویاها پدید آمد.. و رویا همان زمان بی آغاز و فضای بی انتهاست...
جبران خلیل جبران
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
چه زود زنگ مدرسه ی کودکی ام خاموش و بی صدا شد ! گویی سالهاست که در کلاس درس غایبم ! ای کاش در زمانه ای که همه مردمانش وارونه اند ، عقربه های ساعت دیوار تنهایی ام نیز وارونه می چرخیدند. !! ج _ علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
به ساعت نگاه می کنم حدود سه نصف شب است چشم می بندم تا مباد که چشمانت را از یادت برده باشم و طبق عادت کنار پنچره می روم سوسوی چند چراغ مهربان و سایه های کشتزار شبگردان خمیده و خاکستری گسترده بر حاشیه ها و صدای هیجان انگیز چند سگ و بانگ آسمانی چند خروس از شوق به هوا می پرم چون کودکیم و خوشحال که هنوز معمای سبز رودخانه از دور برایم حل نشده است آری از شوق به هوا می پرم و خوب می دانم سال هاست که مرده ام حسین پناهی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
شهامت واقعی مردن نیست ، بلکه زندگی کردن علیرغم تمام تلخی ها و رنج ها و درد هاست. مردن سهل و آسان است . زندگی کردن شهامت می خواهد!
لاما مینگیار دونداپ
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
کشش انسانهای برتر ، به سمت چیزهای استثنایی است ، چیزهایی که توجه دیگران را جلب نمیکند. انسان برتر ، ارزشها را خود می سازد و با مقیاس خود می سنجد و نه تقلید از دیگران. در عین حال ، او این ارزشها را نه به میل و سلیقهی خود، بلکه با ارزشهای جمعی و سود جمعی می پندارد. نیچه
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
گستردگی جهان هرکس ، به گستردگی اندیشه ی اوست ... !!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
پرندگان را شرافتی است که انسان از آن بی بهره است . آدمی در سایه آداب و رسومی زندگی می کند که خود آن را پدید آورده ، اما پرندگان به سنت مطلق تکوین زنده اند. آدمیان را با آداب و رسوم تباه و آیین های سست شان به حال خود بگذار و همچون پرندگان ، در جایی زندگی کن که جز قانون زمین و آسمان در آنجا هیچ نباشد .!! جبران خلیل جبران
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
باور داشتن ، با عمل کردن تفاوت دارد . بسیاری از آدمیان هستند که همچون دریا سخن می گویند ، اما زندگی شان شبیه مرداب است . ! بسیاری از آدمیان ، سرهاشان را فراتر از قله ی کوهها می برند ، اما جان هاشان در تاریکی دخمه ها بر جای می ماند .!! جبران خلیل جبران
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
صداقتِ من ، ابزاریست ، برای فریب دادن تو و شرافت و پیمان ، جامهایست ناساز ، بر قامت ما . شرف را باید ، دوباره نوشت عشق را باید ، از نو سرود . انسان را باید زدود . انسان ، تاولیست چرکین ، بر چهرهٔ زمین . کابوسیست در نماد یک رویا و تهمتیست بر آفرینش .
یک روز ، بیوحشت از حضور بی ترحّم تزویر ، دل هایمان را به یکدیگر خواهیم سپرد سفرهٔ عاشقی را رنگی دیگر خواهیم بخشید و شادمانه خواهیم زیست . در انتظار بمان . آن روز ، دور نیست .
کاش می دیدم چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است آه وقتی که تو لبخند نگاهت را می تابانی بال مژگان بلندت را می خوابانی آه وقتی که تو چشمانت آن جام لبالب از جاندارو را سوی این تشنه جان سوخته می گردانی موج موسیقی عشق از دلم می گذرد روح گلرنگ شراب در تنم می گردد دست ویرانگر شوق پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد برگ خشکیده ایمان را در پنجه باد رقص شیطانی خواهش را در آتش سبز نور پنهانی بخشش را در چشمه مهر اهتزاز ابدیت را می بینم بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست کاش می گفتی چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است .!!
فریدون مشیری
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
گاهی حجم دلتنگی هایم آن قدر بی اندازه می شود که دنیــــا با تمام وسعتش برایم تنگ می شو د ... … دلتنــگـم… دلتنـــــگ کسی کـــــه گردش روزگــــارش به من که رسیــــد از حرکـت ایستـاد … دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید … ! دلتنگ خودم … خودی که مدتهــــ ــــ ــاست گم کـر د ه ام … ! گذشت دیگر آن زمان که ، فقط یک بار از دنیا می رفتیم حالا یک بار از شهر می رویم یک بار از دیار … ! یک بار از یاد … ! یک بار از دل … ! و یک بار از دست !!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
امشب برایت می نویسم ... شعری نگفته به بلندای زمان ازامتداد سیاهی شب تا طلوع صبح فردای امید. امشب برایت می نویسم ... از اوج یک ترانه تا سکوت یک غزل عاشقانه از پروازی دوباره تا آسمان چشمانت. امشب برایت می نویسم ... از فصل احساس غربت تا مرگ شاخه سبز گیلاس از چشم ، از نگاه ، از هرم تکرار یک نام تا سوز تولد یک آه. امشب برایت می نویسم ... از باغ احساس یاسهای وحشی از آسمان ، از زمین از عطر پونه ، تا مرگ بوسه بر جبین. برایت می نویسم ... تا در دحام خلوت دیوانگی در جنونی مرگبار از هم آغوشی یادت تنهایی ات را ببویم ! نازنین من ...! در کهکشان دلم آسمان وجودت پر ستاره شد ماه را دیگر بس است به آغوش تنهایی ام بازگرد امشب عصیان واژها کلافه ام کرده اند برایت می نویسم ... شعری نگفته ... به بلندای دوست داشتنت !! ج _ علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
این روزها ... غروب غمزده ام ، پر از اظطراب خیابان تنهایی ست نگاه هراسانم ، دربدر کوچه های این حوالی ست.
این روزها ... پرم از تو ... پر از همیشه های تو ولی نگاهم مثل همیشه از تو خالی ست . !! ج _ علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
به یاد تو پر بهانه ام ... امشب به دریای دوریت ای دل موجی سرگردان و بی کرانه ام ... امشب ای کاش خستگی ات را تکیه گاهی پر توان بود ، شانه ام ... امشب ای کاش تو بودی و یک دیوانگی تا بمیرد طلوع هق هق شبانه ام ... امشب ای خوبترین ، به یاد تو من پر بهانه ام ... پر بهانه ام ... پر بهانه ام !! ..... امشب ..... !! ج _ علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
من زندانی ، و تو در بند ! هر دو اسیریم ! در دست چشمانی که: روزگار را با نادانی به قضاوت نشسته ، بهار را در زمستان می جوید ! من و تو ... ! سالهاست ... ! که طلوع خورشید را در سیاهی شب به نظاره نشسته ایم من و تو ... ! سالهاست ... ! در بیراهه آسمان زندگی بی ستاره ... ! گم شده ایم .... ! ج _ علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
شهر من !! خیلی وقته بوی باران زده ی ، پندار زیبا ... کلام پر مهر ... و درون خالی از هوی ... ندارد ، شاید سقوطی دیگر کرده!!؟ رهگذر کوچه ی زندگی . !! ج _ علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم . تو نمیتوانی روی شانه ی من آشیانه بسازی. پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب میدانم . اما گاهی پرنده ها و انسانها را اشتباه میگیرم . انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را بیاد آورد. چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ! یک اوج دوست داشتنی!. پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما تمرین نکند فراموشش میشود. پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود. چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد... آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی بگو بال هایت را کجا گذاشتی؟ انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
باید بچشد عذاب تنهایی را مردی که ز عصر خود فراتر باشد... !!
دکتر شفیعی کدکنی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
اگر قانون ستم گرانه ای هست که می خواهید از میانش بردارید ، آن قانون را به دست خود بر پیشانی نوشته اید.! جبران خلیل جبران
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
زندگی یک فهم است! فکر زنجیر کنی یا پرواز ، در همان خواهی ماند!!!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
ریـــشه ی تو، فـــــهم توست یک سنگ به اندازه ای بالا می رود که نیرویی پشت آن باشد. با تمام شدنِ نیرو، سقوط و افتادن سنگ طبیعی است. ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن که چطور از زیر خاک ها و سنگ ها سر بیرون می آورد و حتی آسفالت ها و سیمان ها را می شکند و سربلند می شود. اگر تو به اندازه ی این گیاه کوچک، ریـــشه داشته باشی، از زیر خاک و سنگ، و از زیر عـــــادت و غـــــــریزه و از زیر حـــــرف ها و هــــــــــوس ها سر بیرون می آوری و افتخار می آفرینی. ریـــشه ی تو، همان فـــــهم تو، عـــلاقه ی تو و انتــــخاب توست!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
آزاد شو از بند خويش ، زنجير را باور نكن ، اكنون زمان زندگيست ، تاخير را باور نكن ، خود را ضعيف و كم ندان ، تنها دراين عالم ندان ، بر روي بوم زندگي ، هرچيز ميخواهي بكش ، زيبا و زشتش پاي توست ، تقدير را باور نكن ، خالق ترا شاد آفريد ،پرواز كن تا آرزو ، زنجير را باور نكن ...!!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
اندوه که از حد بگذرد... جایش را میدهد به یک بیاعتنایی مزمن ! دیگر مهم نیست ... بودن یا نبودن ... !! دوست داشتن یا نـداشتن ... !! آنچه اهمیت دارد ... کشداری رخوتناک از حسی است ... که دیگر تـو را به واکنش نمیکشاند! در آن لحظه فقط در سکوت غـرق می شوی و نگاه میکنی و نگاه و نـگــــــــــاه .... !!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
تا چه مایه اندوهناک و دشوار می تواند باشد عالم ... وقتی تو ... هیچ بهانه ای برای حضور در آن نداشته باشی. !! محمود دولت آبادی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
چه بیتابانه میخواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری ! چه بیتابانه تو را طلب میکنم ! بر پشت سمندی گویی نوزین که قرارش نیست. و فاصله تجربهیی بیهوده است. بوی پیرهنت اینجا و اکنون. ــ کوهها در فاصله سردند. دست در کوچه و بستر حضور مأنوس دست تو را میجوید، و به راه اندیشیدن یأس را رَج میزند. بینجوای انگشتانت فقط. ــ و جهان از هر سلامی خالیست.