آسمون شب و روزش ، شده یکرنگ تو سیاهی
توی جاده ی عبورش ، نداره نور و چراغی
دیگه زمهریر پرهاش ندارن بوی بهاری
* * *
تو دلش ، توی وجودش ، یه عالم دریای رازه
میون همهمه ی شب ، سکوتش پر از نیازه
تو گلوش شکسته فریاد
آرزوهاش دونه دونه
همه بی عذر و بهونه
خیلی وقته رفته از یاد
* * *
خسته از دوری جفتش ، تشنه از دوری چشمه
دیگه از خود خودش هم ، خیلی وقته شده خسته
انگاری که نفسش رو ، بغض صد خاطره بسته
شایدم به دست و پاهاش ، زنجیرای سرنوشته !!
اون کبوتری غریبه ، پر پروازش شکسته
تو قفس تنها و خسته ، بی صدا با غم نشسته
به امید اون ترانه ست ، که نخونده موند تو قلبش
شایدم بغض غریبش ، همه رو سوزوند تو عمرش
تا حالا هر چی که داشته ، تو قمار دل گذاشته
اما بی رقیب و تنها ، همشو یک دفعه باخته
آخه اون جفت قشنگش ، اونو ول کرده و رفته !!
ولی با این همه حرفها ، توی قلب بی قرارش
این ترانه ی قشنگ رو ، زیر لب زمزمه کرده :
" کاشکی میشد تو زندگی ما خودمون باشیم و بس
تنها برای یک نگاه ، حتی برای یک نفس "
ج _ علیخانی