ای دوست من ،
من آن نیستم که می نمایم . نمود پیراهنی ست که به تن دارم . پیراهنی بر بافته زجان که مرا از پرسشهای تو و تو را از فراموشی من در امان می دارد .
آن " من " ی که در من است ، ای دوست در خانه ی خاموشی ساکن است و تا ابد همان جا می ماند . ناشناس و در نیافتنی .!
من نمی خواهم هر چه می گویم باور کنی و هر چه می کنم بپذیری . زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو و کارهای من چیزی جز عمل آرزوهای تو نیستند .هنگامی که تو می گویی " باد به مشرق می وزد " من می گویم " آری به مشرق می وزد "
زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشه ی من در بند باد نیست ، بلکه در بند دریاست .!!
تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا دریابی ، و من هم نمی خواهم که تو دریابی .... می خواهم در دریا تنها باشم .!!
جبران خلیل جبران
نظرات شما عزیزان: