تو اين شبگيري لحظه، تو اين درداي تكراري
كي مي دونه كي مي فهمه، چه حالي داره بيداري
من سنگي من چوبي، من آواره تنها
مي دودم لاي هر كامم تموم عمرمو شبها
پشيمونم چقد خسته، يه آتيشو يه نخ ديگه
در گوشم صداي مرگ چيزاي مبهمي ميگه... !!
(نوشته های یک روانی)
نظرات شما عزیزان: