به خود که آمدم
پرنده رفته بود !
و چه بی پروا ، سکوت شب را
شکسته بود.
او پر می کشید در آسمان و ، من
به اشتیاق دیدنش
تا بی نهایت حضور ،
دلم گرفته بود.
او پر کشید ....
و چه عریان ، به شهر چشمانم
اشک حرمان به بهانه او
نشسته بود.
به خود که آمدم
پرنده رفته بود
ولی ...
به شوق طلوع دوباره اش ،
ستاره ی شعر من
در انجماد سیاهی شب
به نظاره نشسته بود .!
ج _ علیخانی
نظرات شما عزیزان: