بیا تا برایت بگویم ،.....
در زیر پوست شهر چه می گذرد . !
بیا تا برایت بگویم ،.....
از دلواپسی ها ،
از دلتنگی ها ،
از دنیای پر مکر و فریب ،
از بازیگران نیمه شبهای
گنه آلود تنهایی!
از مردمان اسیر در چنگال رسوایی ،
تا شاید..
دور شوی ، از این خاک غریب .!
تا شاید..
دور شوی ، از این شهر فریب .!
تا شاید..
« با تو در ثانیه ها » ..
خودم را پیدا کنم . !!
علیخانی
بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 147323
تعداد مطالب : 328
تعداد نظرات : 87
تعداد آنلاین : 1
کاش می دیدم چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است آه وقتی که تو لبخند نگاهت را می تابانی بال مژگان بلندت را می خوابانی آه وقتی که تو چشمانت آن جام لبالب از جاندارو را سوی این تشنه جان سوخته می گردانی موج موسیقی عشق از دلم می گذرد روح گلرنگ شراب در تنم می گردد دست ویرانگر شوق پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد برگ خشکیده ایمان را در پنجه باد رقص شیطانی خواهش را در آتش سبز نور پنهانی بخشش را در چشمه مهر اهتزاز ابدیت را می بینم بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست کاش می گفتی چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است .!!
فریدون مشیری
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
گاهی حجم دلتنگی هایم آن قدر بی اندازه می شود که دنیــــا با تمام وسعتش برایم تنگ می شو د ... … دلتنــگـم… دلتنـــــگ کسی کـــــه گردش روزگــــارش به من که رسیــــد از حرکـت ایستـاد … دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید … ! دلتنگ خودم … خودی که مدتهــــ ــــ ــاست گم کـر د ه ام … ! گذشت دیگر آن زمان که ، فقط یک بار از دنیا می رفتیم حالا یک بار از شهر می رویم یک بار از دیار … ! یک بار از یاد … ! یک بار از دل … ! و یک بار از دست !!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
چه ایامی که من در پی تو و تو در جستجوی من رج زدیم فاصله ها را سرگردان ، دیده بر تلاقی دلها و دل در گرو یکی شدن ها به انتهای زمان دوختیم رویای خوبمان شد ترانه ی با هم بودن ایام گذشت و سالها نیز هم ... و هنوز چشمان من و تو در پشت پرچین انتظار جاده ی زمان را در کمین است غافل از آنکه .... !! خط های موازی ، هیچگاه بوسه بر هم نخواهند زد .!!
ج - علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
در روز خلقتم ... خالقم زندگی را در لباسی زربافت و پر نقش و نگار همچون طاووسی خوش خط و خال و رنگین پر به چشمان وجودم به تصویر کشید ، به دیده ی ظاهر مسحور شدم و انگشت تحیر و شگفتی بر آن اشارت کردم ، دل بستم و نرد عشق باختم. در رویایی آکنده از جنون و سرخوشی با خیالش آینده را درنوردیدم ... به گمانم ... زندگی را زندگی کردم !! ؟ اما در انتهای زمان آن هنگام که جنون و سرخوشی به پایان گذر عمر رسید در هراسی هولناک و در ترنم دردناک سکوتی به بلندای زمان ، دیدگانم بر کسوت زشت و بد منظر پاهای طاووس پر مکر و فریب زندگی مقهور گشت . ! فهمیدم ... و به من فهماندند .... که عشق و دلداگی ، اسارتی بوده که به ثمن برباد رفتن عمر و جان ، به پرهای خوش رنگش داده بودم دیدگانم در درک ظاهر پر فریبش دیبای یقین پوشیده بود ، غافل از آنکه عمی بود بر زشتی پاهای ناموزون وی .!! . و آنجا بود که فهمیدم ... ! " چشمها نیز دروغ می گویند " . !! و چشمانم به من دروغ گفته بود ... !! آری ... در ورای کسوت پر نقش و نگار و حبابهای براق و زود گذر زندگی زخم ها ،دردها و سوزهای سینه سوزی ست ، !! که چون حقیقتی گمنام ، پنهان و در غفلت آرمیده و غنوده اند . و جز به بهای تاراج عمر رخ بر من و ما نمی تاباند .... !! ای کاش ..... !! ای کاش .....!! خالقم در روز الست خلقت ، برایم هجی میکرد داستان غم انگیز و دردآلود زندگی را ... تا که می فهمیدم .... یا که می دانستم ..... حقیقت زندگی ، نه به ظاهر آن ، بلکه به ابعاد ناپیدای آن است .!! ج - علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
دنیای من پر از دستهایی است که خسته نمیشوند از نگه داشتن نقابها ! دنیای من پر از آدم هایی است که فقط فعل هایی را صرف می کنند که برایشان صرف داشته باشد ! دنیای من ...... !! دهانم پر از حرف است ، ولی با دهان پر که نمیشود حرف زد !!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
این روزها تنهای تنها... بر گورستان آرزوها قدم میزنم... آهسته .... آهسته ! تا مبادا بیدار شوند !! آرزوهای خفته در خواب !! ش _ ادیب
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
آن گاه که تو اندیشه ای سرگردان در مه بودی من نیز اندیشه ای سرگشته در پس مه بودم. مرا جستی و ترا جستم از رغبت ما رویاها پدید آمد.. و رویا همان زمان بی آغاز و فضای بی انتهاست...
جبران خلیل جبران
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
در تاریکی شهر مردگان ، تنها و سرگردان در کوچه پس کوچه های جنون قدم میزنم تا شاید ..... از هم آغوشی با سکوت آزادی به رقص آید.!! ج - علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
دردا ، در نور و روشنایی ... چون کورانیم و در شب ظلمانی بدنبال خورشید میگردیم دست روزگار چه بیرحمانه بر سرنوشت ما سیلی زد آیینه را زنگار نبود ! نقش ما پر فریب بود .!! ج - علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
درد از این بالاتر نیست که من و تو .... سالهاست همدردیم ولی لحظه ای ... با هم همراه نبودیم ...!! ج - علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
باید افسوس خورد ... به حال سرزمینی که ... نه گوسفنداش عاقل میشن ، نه گرگاش سیر..
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
زن بودن بسيار زيباست چيزي كه يك شجاعت تمام نشدني ميخواهد يك جنگ كه پايان ندارد بسيار بايد بجنگي تا بتواني بگويي: وقتي حوا سيب ممنوعه را چيد گناه بوجود نيامد آن روز يك قدرت با شكوه متولد شد كه به آن نافرماني ميگويند.
اوريانا فالاچي
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
از این همه نابرادری تعجب نخواهی کرد
اگر که خوب فکر کنی...
شاید که به یاد بیاوری
آن زمان که هابیل مُرد
فرزندی نداشت
و تنها قابیل بود که مانده بود
خوب فکر کن
اگرچه تلخ است اما
ما همه از نسل قابیلیم..!!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
ای کـــاش هـمـان آدمـهـائی کـه نامم را نـوشتـه هايـم را و حـرفهـايـم را به نـام خـودشـان ميزننـد ، . . گـوشـه ای از دردهـايـم را هـم بـدزدنـد و بـه نـام خـودشـان بــزنــنــد !!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
مردمی که فکرشان آزاد نیست هیچگاه آزاد نخواهند شد بلکه به وسعت تفکرشان قفسی دیگر را تجربه خواهند کرد...!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
ای دوست من ، من آن نیستم که می نمایم . نمود پیراهنی ست که به تن دارم . پیراهنی بر بافته زجان که مرا از پرسشهای تو و تو را از فراموشی من در امان می دارد . آن " من " ی که در من است ، ای دوست در خانه ی خاموشی ساکن است و تا ابد همان جا می ماند . ناشناس و در نیافتنی .! من نمی خواهم هر چه می گویم باور کنی و هر چه می کنم بپذیری . زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو و کارهای من چیزی جز عمل آرزوهای تو نیستند .هنگامی که تو می گویی " باد به مشرق می وزد " من می گویم " آری به مشرق می وزد " زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشه ی من در بند باد نیست ، بلکه در بند دریاست .!! تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا دریابی ، و من هم نمی خواهم که تو دریابی .... می خواهم در دریا تنها باشم .!! جبران خلیل جبران
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
" سکوت “ خطرناکتر از حرفهای نیشدار است کسی که سکوت میکند ، روزی ” سرنوشت “ حرفهایش را به شما خواهد گفت !!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
طولانی ترین قصه های پرغصه نیز ، بالاخره به پایان خواهند رسید ! با چشمانی پر امید ، صبری لازم است . هیچ آسمانی نیز همیشه ابری نخواهد ماند .!!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
خدایا ... !! گله دارم از بندگانت ... ! این روزها ....... نشناخته مرا می شناسند ... !! می شنوند آنچه را که نمی گوییم ...!! و می بینند آنچه را که نمی کنم ... !! راستی نام این گناه چیست . ؟
ج - علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
من گم شده ام
سال هاست
بی سوار در گستره ی بی آغاز و پایان
میانِ هزارتوی بی جوابِ سؤال
میانِ انباشتِ نشیب و فرازِ بسیار من گم شده ام
در ثانیه های تردید
میانِ گام های مرددِ احساس
بی همزاد
من سال هاست
گم شده ام
در طاعونِ هویتِ زمان
در رشدِ شاخه ی بلوغ
و در جستجوی تابشِ آفتاب
گم شده ام
مشکوک و بی جواب
در کشمکشِ جُستن و ماندن
در انبوهِ کاغذ
و در چرخشِ بی وقفه ی نیاز
من گم شده ام
در ناخدایانِ رمز و راز
میانِ فصول
میانِ زادن و مردن
سال هاست
گم شده ام
در یافتِ خانه ی روشن
میانِ انبوهِ تاریک
در باریک کوچه ی جهل!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
اهالی مشرق زمین ، آدمیان آفت زده ،
مردمان کوچکی که داد از بزرگی دارند
کسانی که عود می افروزند تا بوی تعفن خود را پنهان کنند
مردگانی که پای بر گورستان خود ساخته خویش دارند
فضای مشرق زمین هنوز آبستن دود بر خواسته از معبد کاهنان است
وآسمان شهرش شرمگین از ستایشگران
مشرق زمین سرزمین آداب و رسوم بندگی ست
و مولود آن در راه است بنام بردگی
در این سرزمین چه راحت زهر در پیمانه ی انگبین دارند
و چه بیباک نقاب بر رخ حقیقت می کشند
تقویم مشرق زمین همه پر آشوب می خورد ورق
مردمانش همه بیمار و افسونگر
گویی که عادت شده این درد بر خشک و تر ... !!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
با دلی لبریز از درد ...
نهفته های درونم را به بازار چشمانت عرضه کردم
به بهای جنون تو به من خندیدی
گذشتم و تو نیز گذر کردی
اما هنوز هم که هنوز است ...
گریانم بر این ماجرا ،
که چرا چشمان تو سو نداشت !!
و چه بی انصاف بودم من
که از غوره باده طلب می کردم . !!
ج _ علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
خدایا ...!!
ای کاش داستان آدم و حوا یت در زمین بود
تا می دیدی چه بسیارند ، ... عاشقان سیب تبعیدت !!
بیچاره آدم که فقط او ... رو سیاه شد. !!
ج _ علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
خدایا ... !!
گله دارم از بندگانت ... !
این روزها .......
نشناخته مرا می شناسند ... !!
می شنوند آنچه را که نمی گوییم ...!!
و می بینند آنچه را که نمی کنم ... !!
راستی نام این گناه چیست . ؟
ج _ علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
در سکوتی سرشار از ازدحام
به شهر گمشده ها سر میزنم
تا شاید " خودم " را پیدا کنم
این روزها ...
خیلی دلم برای خودم تنگ شده !!